محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

محیا

وفتی مامان هنرمند می شود .

نمی دونم چی بگم . بالاخره این مامان خانمه ما این کلاه و شال گردنه منو بافت  تا تو این زمستونی سرمون بی کلاه نمونه . خدا رو شکر که به موقع تموم شد و به بهار و تابستون نکشید . یه چیزی بهتون میگم به کسی نگین ، گوشتو بیارین  ، ت ا حالا چیزی نبافته بود به خاطره همین خیلی ذوق می کنه که همه میگن خوشگل شده . شما هم یه کم الکی تعریف کنین تا خوشحال بشه تا بازم برام ببافه. یه بلوز داره برام می بافه ، کشته منو بس که میگه محیا بیا اندازتو بگیرم . من نمی دونم چرا هنوز همون جایه قبلی گیر کرده . تموم هم نمیشه . ازتون خواهش می کنم شما بهش یه چیزی بگین. اخه بلوز بافتنی که برایه بهار و تابستون که نیست . الان باید بپوشم که گرم بشم نه تابستون ...
9 دی 1391

یلدا

سلام . یلداتون مبارک وای که چقدر یلدارو دوست دارم . امسال هم خونه مامانی و بابایی بودیم و بعدش رفتیم خونه خاله جونم . به من که خیلی خیلی خوش گذشت . اخ اخ زمستون اومد . دوستایه خوبم مواظب باشین که سرما نخورین . مثله من هرروز دو تا لیموشیرین  نوش جان کنید تا خدانکرده یه وقت ملیض نشین . وقتی می خواین برف بازی کنین کلاه و شال گردن یادتون نره مثله من دستکش دستتون کنین تا دستاتون یخ نکنه . بعدش هرچقدر دلتون خواست برف بازی کنین   من که خیلی خیلی برف دوست دالم . به خاطره همین مامان و بابام منو بردن طالقان که من عاشگشم تا برف بازی کنم . فقط کافیه یه نفر بگه طالگون (( طالقان )) منم شروع به بازگویی  خ...
1 دی 1391

فرش محیا

سلام . خیلی خوشحالم . اخه می دونید چیه مامانی برای خونم کفپوش خریده . اخه نداشتم .  حالا دیگه خونم فرش داره .     ای بابا جلو در بده  بفرمایید داخل خونه خودتونه .       ...
14 آذر 1391

محیای مهمان نواز

وای وای چقدر خسته شدم . از بس که گذا پختم . خونه تمیز کردم .  اخه می دونید چیه مامان و مامانیم اومده بودن پیشم مهمونی منم جاتون خالی دلتون نخواد براشون ابگوشت پختم . نون هم ریزریز میکردم میریختم تو گابلمه تا بپزه . هی هم میزدم تا گذام نسوزه بعد براشون میریختم تو کاسه می گفتم ممونا بیفرمایید . مامان و مامانیم هی میخوردن و هی به به می کردن . از بس که خوشمزه بود . شما هم بیفرمایید .   ...
14 آذر 1391

محیا در عزاداری امام حسین

سلام برحسین و یاران حسین سلام دوستای خوبم . دلم براتون خیلی تنگ شده بود . من امروز که عاشوراست سی ماهه شدم . به یاده دختره سه ساله امام حسین ، مشکی پوشیدم و چادر سر کردم . یادش بخیر محرم دوسال پیش 6 ماهه بودم و به یاده علی اصغره 6 ماهه امام حسین تو همایش شیرخوارگان حسینی شرکت کردم .   اینم عکسه امسال :   خانم شدم . مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این چندروزه که همش صدایه طبل و عزاداری از خیابون می اومد همش به مامان و بابا می گفتم بریم هینت (( همون هیئت )) . تا اینکه امروز رفتیم تو خیابون . یه عالمه علم دیدم . هینت دیدم . شتر دیدم . اسب دیدم . بابایی و بابایه خوبم منو میبردن تا من سواره شتر و اسب بشم . &...
5 آذر 1391

روز کودک

سلام . روزتون با کمی تاخیر مبارک کوچمولو هایه خوگشل .امسال کرج هم نمایشگاه گذاشته بود . من هم کرج رفتم هم برجه میلاد . خیلی کیف کردم . من پارسال با قند عسل عکس گرفتم ولی امسال ازش می ترسیدم . به خاطره همین با قند عسل عکس ندارم .   اینم عکسایه نمایشگاه کرج :           ...
22 مهر 1391

محیا و تابستان 91

سلام . تابستون امسال خیلی خوب نبود زیاد گردش نلفتیم . وقتی تو خونه بودم حوصلم سر میرفت مامان هم که خسته بود منو نمیبرد پارک یا تو حیاط بازی کنم . یه روز منم رفتم چهار پایمو که مخصوصه خودم شده اوردم درو باز کردم رفتم تو حیاط . اخه تو حیاط برایه خودم یه کارگاه نقاشی داشتم . اینم نتیجه کار : یا اینکه میرفتم سراغه کمدم تمام لباسو میریختم بیرون و یکی یکی امتحانشون میکردم :     بعضی روزا هم خوگشل میکردم و مهمونی میرفتم   یه بار هم رفتیم طالقان  البته شمال هم رفتیم       این بود تابستانه امساله ما . امیدوارم به همتون خوش گذشته باشه   ...
22 مهر 1391

محیا و عروسی و مریضی

سلام دوست جونام . ممنون از اینکه میان و به من سر میزنید . من واقعا ازتون عرز خواهی میکنم به خاطله این مامانه تبلم . از کی تا حالا این وبلاگ خاک خورده تنبل نمی اد یه ذره گردگیری کنه . شما بگین با این مامان چه کنم . هان . بخولمش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه منم حرصش میدم پولومو نمیخولم . هرچی میگه محیا مامان غذاتو بخول تا بزرگ بشی بری مدرسه من میگم دوست ندالم .  خلاصه اینکه روز بروز دارم لاغرتر میشم .  تازشم مریض هم شدم . خیلی تب دالم . بلام دعا کنید زودتر خوب بشم . اخه دلم بلای پارک و بستنی تنگ شده .  حالا تو این مریضی مامان منو برده حموم شسته تا تمیز بشم . بعدشم هوس کرده ازم عکس بگیره . این کلاه رو هم که میبینید سرم کرده که به قوله خود...
31 شهريور 1391

جشنواره بچه های آسمانی

تو محل کاره مامانم هر سال شهریور یه جشنواره برگزار میشه که کارمنداشون بچه هاشونو میارن . مامانم سالای پیش میرفت ولی بدون من اخه من کوچمولو بودم ولی امسال که خانم شده منو برد دانشگاشون . این من و یه محیای دیگه  :         ...
22 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیا می باشد