محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

محیا

سه سالگی و این روزایه من

این روزا من یه کم شیطونیام زیاد شده طوری که ولم کن از دیواره راست میرم بالا . باور نمی کنین ؟؟؟ الان عکسشو بهتون نشون میدم تا باورتون بشه که دخترا کم از پسرا ندارن و میتونن از دیواره صاف برن بالا   ((ببخشید پشتم به شماست ))       در کناره این شیطونی هام بعضی وقتا هم دخمله خوبی میشم و به مامانم کمک می کنم     تازشم نقاشی کشیدنم هم خیلی خیلی پیشرفت کرده . خورشید می کشم درحد حرفه ای     شیرین زبونی هامو که دیگه نپرسید . چندروز پیش از مامانم شکلات می خواستم  نمی داد . تا اینکه راضی شد یه دونه بهم شکلات بده . می گفت فقط یه دونه میدم . منم بهش گفتم باشه ....
17 تير 1392

مسافرت خلخال

سلام دوستایه خوبم . هفته پیش سه شنبه 11 تیر از کرج به سمته خلخال راه افتادیم . من از خونه خوابیدم تا منجیل . منجیل از خواب بیدار شدم و پنکه هایه منجیل رو دیدم و کلی ذوق کردم . و بعدش هی از تونل رد میشدیم . من عاشقه تونلم و کلی براش تو ماشین شعر خوندم . برای خوردنه ناهار ساحله خیلی قشنگه گیسوم توقف کردیم . اونجا یه کم اب بازی کردم .     بعد از ناهار راه افتادیم به سمته اسالم و جاده خیلی خیلی قشنگش به خلخال . یه جایی به اسمه الماس کلی عکس گرفتیم . یه عالمه بع بعی داشت .             فکر نکنید زمستون رفتیما !!! نه هفته پیش تو تیرماه رفتیم از بس که هوا سرد بود...
16 تير 1392

تولد سه سالگی

سلام . تولدم مبارک .  اخ جون تولد . چه کیفی داره جشن تولد .  نمی دونید چقدر تولد دوست دارم . کلی ذوق می کردم تا مامانم لباسه تولدمو بدوزه . خونه رو تزئین کنه . همش به مامانم می گفتم برام می خواین تبلد بگیلین همه مردمها رو دعبت کنید ؟؟؟     تولدمو سه خرداد که روزه پدر بود گرفتن . سه روز جلوتر . اخه 6 خرداد وسطه هفته اس . مردم ها که نمیتونن بیام تولدم .           مامان خانم خودشو تحویل گرفته بود برا خودش هم شمع گرفته بود و رو کیکه تولده من گذاشته بود .       ...
6 خرداد 1392

کلاس باله

من میرم کلاس باله . اخه بزرگ شدم دیگه . الان سه سالمه و می تونم یرم کلاسه باله . خیلی خوشحالم .   ...
6 خرداد 1392

چادر نماز و سجاده

سلام . حال و احوال ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوبید ؟ منم خوبم . این روزایه من داره به زیر و رو کردن کمد و پیدا کردن لباس های جورواجور و کوچک و بزرگ و پرو کردن می گذره . هرروز سه تا لباس رو هم می پوشم .جورابایه مامانو پام می کنم . خلاصه تیپ میزنم و خودمو خوشگل می کنم . ولی این مامان خانم یکسره غر می زنه . همش میگه باز اتاقتو کثیف کردی .  نمونش عکسه پایینه .یه دست لباس که مامان تنم کرده بود . یه تیشرت و شلوارک هم خودم انحاب کردم و یه پیراهن که چون نتونستم خوب بپوشمش (( مامان در این جور مواقع اصلا همکاری نمی کنه )).     بعد از پرو لباسا ، یه کیفه خوگشل پیدا کردم . اوردمش به مامان نشون دادم گفتم این چیه ؟؟؟؟ مامان : این سجاده و...
1 ارديبهشت 1392

نوروز 92

سلام . سال نو مبارک . امیدوارم که سال خوبی رو شروع کرده باشید . جونم براتون بگه که امسال سومین عیدیه که من کنار مامان و بابا هستم . با وجوده من عید خیلی خیلی بهشون خوش گذشت   بعد از سال تحویل می رفتیم عید دیدنی و من یه عالمه عیدی گرفتم . روزه دوم سروش و سروین دوستایه خوبم اومدن خونمون عید دیدنی . من کلی خوشحال شدم و یه عالمه باهاشون بازی کردم .   دوم تا 6 فروردین هم شمال بودیم . یه روز رفتیم لاهیجان . کنار استخر و شیطان کوه کلی عکس گرفتم .         همش دوست داشتم از کوه برم بالا. بعدش تند تند بیام پایین .     یه روز هم رفتیم سیاهکل.   &n...
23 فروردين 1392

دقایق اخر سال 91

سلام . خوب و خوش هستید ؟ چه خبرا ؟ خوش می گذره ؟ منم خوبم . خیلی خیلی هم بهم خوش می گذره . -چرا خوش می گذره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - خوب معلومه دیگه . باید خونه تکونی کنیم ، خرید بریم . لباسایه خوشگل بخریم . البته اگه لباس داشته باشیم اسراف نکنیم و کم بخریم . (( این نکته را مخصوصه مامان خانم گفتما)) . جونم براتون بگه که امسال خیلی خسته شدم. تو خونه تکونی خیلی کمکه مامان کردم . من اتاقمو و کل خونه رو بهم می ریختم مامانم اتاق تکونی می کرد  . تقیسمه عادلانه کردم . من بهم میریزم مامانم جمع می کنه . البته بگما براش نردبون هم نگه می داشتم . همش هم بهش یادآوری می کردم مامان جون مباظب باش نیوفتی . خرید هم که دیگه نگید چقدر خوشحالم می کنه . یه...
26 اسفند 1391

32 ماهگی

سلام . حالتون خوبه ؟ دلم براتون خیلی تنگ شده بود . منو به خاطره تنلیه مامان خانم ببخشید . جونم براتون این روزا خیلی شیطون شدم . نمونش این که مامان داشت ظرف می شست . یه دفعه دید که صدایی از من در نمی اد . اومد تو اتاقم تا منو دید زد تو سرش گفت محیااااااااااااااااا !!!!!!!!! خوب چی کار کنم . خونمو می خواستم . دستم بهش نمیرسید . منم کشو رو کشیدم بیرون . پریدم توش  تا قدم بلند بشه . مامان محیای من اولش تلسیده بود ولی بعدش خوشش اومد و کلی ازم عکس گلفت . (( من هر وقت می خوام مامان باهام مهلبون بشه میگم مامانه محیای من . البته یه کم باناز و ادا می گم تا بخنده )) راستی گفتین مبالکه ؟ مو هامو املوز کوتاه کردم . یه چ...
7 بهمن 1391

محیا و امیر مهدی

دیشب خونه مامانیم مهمون اومده بود . یه نی نی خوشگل داشتن اسمش امیر مهدی بود . مامانم ازم خواسته بود که با نی نی مهلبون باشم و اسباب بازیامو بهش بدم منم گفتم باشه.           ...
9 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیا می باشد