محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

محیا

تولد

سلام دوس جونام . یه خبر من فردا یه شاله میشم . تازشم امروز تبلده مامانمه( مامانی تبلدت مبالک ) . اته پارشال تبلده مامانم خلاب شد . روزه تبلدش نژدیک بود من به دنیا بیام و لی خدا نتاست . بیچاله بابییم . این هپته همش داله کاتو میخله .پریروز روزه مادل بود . برای دوتا مامانیام تادو خلیده . بلای مامانمم خلیده . (بلای مامانم دوتا) اژ همه مهمتل باید بلای من تادو بخله ، تبلد بگیله . اته من عزیز دردونشم . خوب منم بلاش جبلان میتنم . اخله این ماه روزه پدل براش تادو میخلم . بوشش میتنم. انگده خوشتال میشه میلم صورتمو میمالم به صولتش. اته من ته بوش کردنو هنوت بلد نیشتم. اته کوچولوم . اخ جون فردا یه عالمه تادو میگیلم. دوباله میام بهتون میگم تبلدم چ...
5 خرداد 1390

بدون عنوان

دختر عزیزیم  یواش یواش داری راه می افتی . دیروز تونستی به تنهایی روپاهات مدت بیشتری بایستی   ...
31 ارديبهشت 1390

حرفای محیا

شلام دوشتای خوبم . ازین به بعد میخوام خودم خاطلاتمو بنویشم . چیه هی مامانم میاد برام می نویشه خوشم نمیاد. وایشین براتون یکی از کالای مفیدی که دیلوز انجام دادمو بلاتون تعلیف کنم . دیلوز مامانم نخودفلنگی خلیده بود تا بذاله تو فلیزر . با بابام داشتن اونا رو دونه میکلدن . منم لفتم کمکشون کنم . ولی نمی دونم چرا مامانم هی میگفت نتن، نتن ،اخه مگه من چی کار میتردم ؟ با نخودا بازی می تردم . از تو کیشه در می اولدم دوباله میذاشتم توش. یه موقعایی هم هوش می کردم بخولمشون. خلاشه تمام آشپزخونمون نمیدونم چلا نخود شده بود . اخه هی از دشتم ول می شدن. بعد اون مامانم می خواشت کابینت تمیش تنه ( تمیز کنه ) منم رفتم کنالش هی گفتم هی هی هی ( آخه می دونین چی...
31 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

دختر نازم خیلی عسل شدی . وقتی میای بغلم انگار تمام دنیارو بهم میدن.دلم می خواد اونقدر ببوسمت که خودم خسته بشم ولی حیف که تو اذیت میشی . ولی مامانی انگار تو هم بدت نمیاد .  ...
27 ارديبهشت 1390

اولین عید

دختر عزیزم امسال اولین عیدو با هم گذروندیم . اولین عیدتو زیارت امام رضا رفتی. مامانت هم اولین عیدشو همین جوری گذرونده بود . قشنگم تو هدیه خدا به منی . عید امسال مامان و بابات با تو یه جور دیگه بود . سفره هفت سینمون بخاطر وجود تو قشنگرتر  شده بود . ...
27 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

عزیز دلم مامان . دیشب مواظبت نبودم از تخت افتادی پایین . مردم و زنده شدم . شانس اوردم با صورت نیومدی پایین . این روزا به خاطره کارای عید یه کم سرم شلوغه ولی دلیل نمیشه . قول میدم بیشتر مواظبت بشم .
23 اسفند 1389

بدون عنوان

دختر عزیزم محیا مامان و بابا تازه یادشون افتاده که برات خاطراتو ثبت کنند . الان تو ۹ ماهته . از این به بعد سعی می کنیم تمام خاطراتو برات بنویسیم  تا بزرگ شدی بخونی .
21 اسفند 1389

شش ماهگی

من وقتی شش ماهم بود ماه محرم بود تو هایش شیر خواره های حسینی شرکت کردم . اینم عکسام :   ...
25 آذر 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیا می باشد