محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

محیا

آخرین خاطره سال نود

سلام دوس جونام .خوبید ؟ ببخشید که ما یه کم دیر به دیر وبلاگمونمو آپدیت می کنیم . اخه میدونید چیه مامانم تنبل شده . تو این چند وقته چند تا اتفاق برامون افتاده . هم خوب هم بد . خوبش اینه که دودو ( خاله )جونم ازدباج کرده . من خیلی خوشحالم . براش ارزوی خوشبختی میکنم . یه عالمه تو جشنه عقده دودو جون نانای کردم البته خیلی هم گریه کردم . اخه من از صدای اهنگ که زیاد باشه می تلسم . خلاصه مامانمو کشتم . با دودو جونم یه عالمه عکس گلفتم ولی به دلیله مسائله ناموسی نمیتونم بهتون نشون بدم . ولی یه عکسه تکی دالم . ایناهاش :   اتفاقه بدی که برایه من افتاد این بود که می می رو از دست دادم . این اتفاق بزرگترین ضربه ممکن از طرفه مامان به من بود . ...
27 اسفند 1390

18 ماهگی

سلام . دوس جونام. من اصلا 18 ماهگیمو دوس ندالم . اخه میدونین چیه همش توش امپول داشت . اولش که رفتیم دکتر برای چکاپ. اقای دکتر برام ازمایش خون نبشت . چشمتون روزه بد نبینه یه ازمایشی بود تاریخی . ازم یه عالمه خون گلفتن . منم ازمایشگاهو روسرشون خلاب کردم. بعد از اون تو تاریخ 90/09/09واسکن زدم . خیلی درد داشت . تب داشتم . پاهام درد میکرد . نمیتونستم راه برم . مامانم برام بالشتارو تکیه داد به مبل تا من لم بدم . همه اسباب بازیهام دورم بود . خلاصه اینکه دو روز طول کشید خوب شدم . دو تا عکس هم از 18 ماهگیم وقتی که تازه از حموم دراومده بودم بیرون براتون میذارم : دوستای خوبم یه عالمه کلمه جدیدم یاد گلفتم : جوجه  بابا جون ...
1 دی 1390

شب یلدا

سلام  دوستای خوبم . یلداتون مبارک .  با دله کوچمولوم براتون ارزو میکنم سالهای سال با خانوادتون یلدا رو جشن بگیرید . امیدوارم یلدا بهتون خوش گذشته باشه . به من که خیلی خوش گذشت .  ما رفتیم خونه بابایی و مامانیم . بابایی جونم بلام هندونه خریده بود . اخه میدونین من خیلی هندونه دوس دالم اسمشو گذاشتم به به یه عالمه عکس گلفتم  براتون چندتاشو میذالم ببینین :     ...
1 دی 1390

نی نی و محرم

عکس محیا در همایش شیرخوارگان حسینی در سال قبل . محرم 89 محیا دقیقا 6 ماهه بود . هم سنه  6 ماهه امام حسین حضرت علی اصغر . ...
6 آذر 1390

قهر و آشتی

سلام . دوستای خوبم. تا حالا براتون پیش اومده که با کسی قهر کنید اون از خنده غش کنده و قربون صدقتون بره . برای من دیروز این اتفاق افتاد . بامامانم داشتم بازی میکردم یدفه چشمم به کیفه پولش افتاد . با ایما و اشاره بهش فهموندم که بازش کنه با پولاش بازی کنم . اته میدونین چیه من خیلی پوووووووووووول دوس دالم . خلاصه مامانم بهم ندادش می گفت دستات کثیف میشه . از اونجایی که منم فهمیدم با گریه هر چی بخوام بهم میدن شروع کردم به گریه . مامانم انگار نه انگار که من گریه میکنم . منم با اون چشمای گریونم و لپای خوشتلم براش پشته چشم نازک کردم و رفتم پشته میز قایم شدم . نمی دونم چرا مامانم از خنده غش کرده بود . هی نازم میداد . اخه کجای این خنده داشت . . من ع...
15 آبان 1390

اولین ماچ

سلام. دیروز داشتم با عروسک خرسیم بازی می کردم . من شده بودم مامانش هی ماچش می کردم . مامانم دید اومده وسطه بازیه من هی میگه محیا مامانی رو بوس کن . اخه نمیگه من دارم بازی میکنم نباید مزاحم بشه منم برای اینکه هی تکرار نکنه بذاله به کارام برسم یه ماچه ابدار و با صدا کردم و خلاص. بعدش نمیدونم چرا اینقده ذوق کرد . منم هاج و واج نگاش کردم . دوباره شروع به بازی کردم . ولی مامانم مثله اینکه خوشش اومده بود میگفت یه بوس دیگه یه بوس دیگه . منم اصلا دیگه نگاش نکردم ...
1 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیا می باشد