محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

محیا

محیا و پارک

این روزا اصلا دوس ندارم خونه باشم . همش دوس دارم برم پارک . خوب تو خونه حوصلم سر میره . جاتون خالی دیروز رفتیم پارک . چه پارکی !!!!!!!!!!!! خیلی خوشگل بود . قطار داشت منم تا میدیدم میگفتم دو دو چی چی . از سرسره هم خودم میرم بالا . بعد از بازی هم یه عالمه عکس گلفتیم . البته من هنوز خسته نشده بودم . خلاصه دیروز از ساعت 3 تا 7 ما تو پارک بودیم . مامان و بابام خسته شدن ولی من نه . دوست داشتم بازم پارک بمونم ولی منو بردن خونه . چی کار کنم پیر شدن دیگه . بنده خداها اخره شب جفتشون فشارشون اومده بود پایین . ...
9 ارديبهشت 1391

تعیلات 91

سال نو مبارک .  تعطیلات به من خیلی خوش گذشت به شما چی ؟ اولش که همش میرفتیم عید دیدنی و عیدی میگلفتم بعدش مسافرت . با قطار که خیلی دوس دارم رفتیم مشهد . بعدشم رفتیم شمال . اینم عکسام . راستی مامانم از باز رضا برام چادر خرید . اصلا دوسش ندارم . اخه موهامو خلاب میکنه . اینم عکسمو تو قطار ازم گلفتن . من عاشقه قطارم . وقی بهم میگن قطار چی میگه میگم دودو چی چی یه روز با تور هتل رفتیم جاهای دیدنیه مشهدو دیدیم اول رفتیم ارامگاه فردوسی بعدش رفتیم شاندیز . بعد از اونجا بند گلستان رفتیم . یه دریاچه خیلی خوشگل با یه پارک کوچولو . منم اونجا کلی بازی کردیم . اینم عکسای من با امام رضا .مامان یواشکی دوربین برد ت...
14 فروردين 1391

آخرین خاطره سال نود

سلام دوس جونام .خوبید ؟ ببخشید که ما یه کم دیر به دیر وبلاگمونمو آپدیت می کنیم . اخه میدونید چیه مامانم تنبل شده . تو این چند وقته چند تا اتفاق برامون افتاده . هم خوب هم بد . خوبش اینه که دودو ( خاله )جونم ازدباج کرده . من خیلی خوشحالم . براش ارزوی خوشبختی میکنم . یه عالمه تو جشنه عقده دودو جون نانای کردم البته خیلی هم گریه کردم . اخه من از صدای اهنگ که زیاد باشه می تلسم . خلاصه مامانمو کشتم . با دودو جونم یه عالمه عکس گلفتم ولی به دلیله مسائله ناموسی نمیتونم بهتون نشون بدم . ولی یه عکسه تکی دالم . ایناهاش :   اتفاقه بدی که برایه من افتاد این بود که می می رو از دست دادم . این اتفاق بزرگترین ضربه ممکن از طرفه مامان به من بود . ...
27 اسفند 1390

18 ماهگی

سلام . دوس جونام. من اصلا 18 ماهگیمو دوس ندالم . اخه میدونین چیه همش توش امپول داشت . اولش که رفتیم دکتر برای چکاپ. اقای دکتر برام ازمایش خون نبشت . چشمتون روزه بد نبینه یه ازمایشی بود تاریخی . ازم یه عالمه خون گلفتن . منم ازمایشگاهو روسرشون خلاب کردم. بعد از اون تو تاریخ 90/09/09واسکن زدم . خیلی درد داشت . تب داشتم . پاهام درد میکرد . نمیتونستم راه برم . مامانم برام بالشتارو تکیه داد به مبل تا من لم بدم . همه اسباب بازیهام دورم بود . خلاصه اینکه دو روز طول کشید خوب شدم . دو تا عکس هم از 18 ماهگیم وقتی که تازه از حموم دراومده بودم بیرون براتون میذارم : دوستای خوبم یه عالمه کلمه جدیدم یاد گلفتم : جوجه  بابا جون ...
1 دی 1390

شب یلدا

سلام  دوستای خوبم . یلداتون مبارک .  با دله کوچمولوم براتون ارزو میکنم سالهای سال با خانوادتون یلدا رو جشن بگیرید . امیدوارم یلدا بهتون خوش گذشته باشه . به من که خیلی خوش گذشت .  ما رفتیم خونه بابایی و مامانیم . بابایی جونم بلام هندونه خریده بود . اخه میدونین من خیلی هندونه دوس دالم اسمشو گذاشتم به به یه عالمه عکس گلفتم  براتون چندتاشو میذالم ببینین :     ...
1 دی 1390

نی نی و محرم

عکس محیا در همایش شیرخوارگان حسینی در سال قبل . محرم 89 محیا دقیقا 6 ماهه بود . هم سنه  6 ماهه امام حسین حضرت علی اصغر . ...
6 آذر 1390

قهر و آشتی

سلام . دوستای خوبم. تا حالا براتون پیش اومده که با کسی قهر کنید اون از خنده غش کنده و قربون صدقتون بره . برای من دیروز این اتفاق افتاد . بامامانم داشتم بازی میکردم یدفه چشمم به کیفه پولش افتاد . با ایما و اشاره بهش فهموندم که بازش کنه با پولاش بازی کنم . اته میدونین چیه من خیلی پوووووووووووول دوس دالم . خلاصه مامانم بهم ندادش می گفت دستات کثیف میشه . از اونجایی که منم فهمیدم با گریه هر چی بخوام بهم میدن شروع کردم به گریه . مامانم انگار نه انگار که من گریه میکنم . منم با اون چشمای گریونم و لپای خوشتلم براش پشته چشم نازک کردم و رفتم پشته میز قایم شدم . نمی دونم چرا مامانم از خنده غش کرده بود . هی نازم میداد . اخه کجای این خنده داشت . . من ع...
15 آبان 1390

اولین ماچ

سلام. دیروز داشتم با عروسک خرسیم بازی می کردم . من شده بودم مامانش هی ماچش می کردم . مامانم دید اومده وسطه بازیه من هی میگه محیا مامانی رو بوس کن . اخه نمیگه من دارم بازی میکنم نباید مزاحم بشه منم برای اینکه هی تکرار نکنه بذاله به کارام برسم یه ماچه ابدار و با صدا کردم و خلاص. بعدش نمیدونم چرا اینقده ذوق کرد . منم هاج و واج نگاش کردم . دوباره شروع به بازی کردم . ولی مامانم مثله اینکه خوشش اومده بود میگفت یه بوس دیگه یه بوس دیگه . منم اصلا دیگه نگاش نکردم ...
1 آبان 1390

محیا و جشنواره کودک

سلام دوستای خوبم . خوبید؟ من که خیلی خوبم اخه می دونید چیه دیلوز روزه خیلی خوبی داشتم . از خواب که بیدار شدم مامانم پیشم بود. نرفته بود سره کار من تا دلم خواست می می خوردم . بعدش ما با مامان و بابام رفتیم ددر. اول رفتیم مرکز بهداشت برای قد و وزن ماهیانه ام . وزنم شده 8/5 . قدم شده 75 سانت . خانمه میگفت تازه اومدم رو منحنی. خوب چی کار کنم من غذا خوردنو دوس ندارم . خلاصه بعد اونم رفتیم جشنواره غنچه های شهر . تو راه من تو صندلیم تو ماشین نشستم . اخه میدونید چیه من اصلا دوس ندالم عقب ماشین تنها بشینم . مامانمم اومد عقب پیشم تامن تتها نباشم . بعدش که اونجا رسیدیم اونقد صداهای نانای نانای می اومد من هی قرم می اومد نانای میکردم . یه ع...
23 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیا می باشد